داستان های من و زندگی

| داستان هایی کسل کننده از روزمرگی

باباطاهر خوندم ، بعدش رفتم توی اینترنت ، هرچی میخوندم به صورت شعر میشد :|

۱ نظر ۱۷ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۳۲
من !!

خدایا چنان کن سرانجام کار

تو خشنود باشی و ما اهل کار :|

۱ نظر ۱۷ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۲۴
من !!

خیلی کم پیش میاد که از یه وبسایت اینقدر خوشم بیاد که حتی توی بوکمارک بزارمش. ولی اینجا یه جورایی وبسایتایی که دوست دارم رو گذاشتم توی بخش پیوندهای روزانه.همیشه هم خودم دوست داشتم که یه وبسایت درست کنم که یکی بیاد و بزارتش توی بوکمارکش. ولی الان یه جورایی دیگه دارم بیخیالش میشم.دیگه اون شوقی که قبلا توی طراحی یه وبسایت دارم رو نداشتم . امروز داشتم روی یه وبسایت جمع آوری ویدیو کار میکردم ، بعد از ساعت ها فهمیدم که یکی قبل از من این کارو کرده! و خب دمش گرم . چون من وبسایت اونو توی بوکمارک مرورگرم گذاشتم.

لعنت به این شوق دات کام من ، دیگه حوصله ی طراحی هیچ وبسایتی ندارم . میخوام فقط اراجیفمو اینجا بنویسم و بس.

دارم اشتیاقمو نسبت به هرچیزی از دست میدم و دیگه چیزای جدیدم دوست ندارم. دلم میخواد برم توی یه جنگل یه کلبه بسازم و چوب بتراشم و بعد از مدتی از زندگی توی جنگل خسته بشم و برم توی کوه و بیابان !

انگار راستی راستی باید یه فکری به حال خودم بکنم. یه کار مثل ربات ، بدون فکر به اینکه چکار دارم میکنم.شاید بتونم ذوق و شوق رو باهاش بزارم کنار.

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۰۴
من !!

یه لحظه فکر کردم ، الان بینهایت از من توی بینهایت جهان دیگه وجود داره. پس من کیم؟ چه ارزشی دارم؟

اون من ، الان داره چکار میکنه؟ زمان براش چجوریه؟

هیچ وقت این سوالا رو نفهمیدم.

ولی امروز یه خواب دیدم. من یه پیرمرد بودم و یه دختر داشتم ، دخترمم جلوی چشم خودم مرد ، این مهم نیست البته. جالب بود که وقتی بیدار شدم دخترم رو بالای سرم دیدم و دوباره گرفتم خوابیدم!

یه کمی مشکوک به اسکیزوفرنی شدم ، شایدم یه خواب بوده توی خواب ، ولی اینم مهم نیست.

خب مهم اینه که باعث شد ذهنم مشغول این سوالا بشه که من کیم؟ و من هایی که توی بینهایت جهان زندگی میکنن کین؟

راستش الان خودمم گیج شدم. ولی یه جورایی واسه ی اون من ها زندگی من هیچ ارزشی نداره و واسه ی من هم زندگی اون ها. پس اگه اون ها من باشند که هستند ، زندگی من حتی واسه ی خودمم هیچ ارزشی نداره.

و خب یه سوال دیگه : ارزش چیه؟

اگه بیشتر پیش بریم خیلی سوالای دیگم در میاد که قبلا فکر میکردیم جوابشو میدونیم ولی نمیدونیم.

امیدوارم مثل خودم سرتونو درد نیاورده باشم. ولی زندگی خیلی پیچیدست. جوری که هیچی ازش نمیدونیم.

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۵۲
من !!

معمولا هرروز بیتایی ازین شعر که مولانا موقع مرگش گفته به ذهنم میاد.این شعر ارزشش شاید خیلی زیاد باشه.چون معمولا حرفای باارزش رو واسه ی آخر نگه میدارن.

|اونایی که امروز به یادم اومده بود رو بولد کردم|

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده

بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا

بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد

ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد

پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد

از برق این زمرد هی دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی

تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۳۵
من !!
یه جورایی مطمئنم یه روزی به یکی ازین روشا میمیرم :)


دریافت
۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۵۸
من !!



دریافت

هتل کالیفرنیا مثل یه آب حیاته که توی هر قالب توی هر مقطع از زندگیم خودشو جا کرده، اون معنی اسرار آمیزی که داره آدمو وارد هتلی میکنه که به محض ورود دیگه اجازه ی خروج نداری.

نسخه ی گیتار الکتریک و آکوستیک هردو محشرن ، ولی من عاشق آکوستیکم. البته آکوستیک اون دقیقه ی محشر آخر الکتریک رو نتونسته بسازه.

(این پایینی آکوستیکه)



دریافت
۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۳۶
من !!

بابام از بچگی عشق داستان نویسی بوده ، چند وقت پیش هم یه کتاب داستان کوتاه متعلق به حداقل سی و پنج سال پیش پیدا کردیم که چندتا از داستانای بابام توش بود. مام با چه ذوق و شوقی داستانای اونو که وقتی شونزده سالش بود نوشته بود میخوندیم.

چند ماه پیش بابا به من گفت که میخواد یه وبسایت در زمینه ی داستان نویسی بسازه. منم واسش هاست و یه دامنه ی دات کام گرفتم و الان وبسایتش ساخته شده و از بخت بد هنوز یاد نگرفته خوب توش مطلب بزاره و عملا من توش مطلب میزارم :|

منم که کلا حساس ، بهش میگم باید زودتر پست بزاری و سئو کنی و غیره و غیره تا تو گوگل بیای بالا. بعضی وقتا به زور مجبورش میکنم پست بزاره :| روی چیزایی که خودم درست کردم خیلی حساس ترم :/

چند هفته پیش یه نگاه به هاست بابا انداختم و دلم نیومد یه وبسایت دیگه واسه ی خودم روش نسازم. اجازش رو گرفتم و یه وبسایت خبرنامه با آی آر روش ساختم. ولی الان من موندم و مطلبای بابا و یه وبسایت جدید که اصلا حال و حوصله ی مطلب گذاشتن توش ندارم. مطمئنم هیچ کدومشونم تا آخر نمیرسن :|.

و امشبم باز درگیر مطلب گذاشتنای بابا بودم.

۱ نظر ۱۰ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۳۵
من !!
یه دوست پیشنهاد کرد که واسه ی اینه از ناراحتی بیای بیرون فیلم و سریال ببین.
خب منم قبل ازون دوتا سریال میدیدم ؛ friend و house of cards . ولی از وقتی این انیمیشن رو شروع کردم یه جورایی راحت تر شدم و کم کمم با زندگی این پسر و پدربزرگ الکلی دانشمندش بیشتر جور شدم.
یه کارتون که شخصیتاش فحش میدن و کارای چندش انجام میدن ، گهگاهی میتونه واسه ی سلامت روان خوب باشه :)
پ.ن: در مورد اون دوتا سریال دیگم حرفایی دارم که بعدا میگم.



۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۵۳
من !!

۱ نظر ۰۹ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۴۶
من !!