داستان های من و زندگی

| داستان هایی کسل کننده از روزمرگی

نشستن تو پارک و زل زدن به درختا

سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۰۴ ب.ظ

خیلی بارها شده که یه پسر یا دختری (اینجوری میگم تا جنسیتم رو نفهمید :) ) رو ببینم و با خودم بگم که چه دختر/پسر جذابی ، و دلم بخواد برم تا باهاش حرف بزنم. و سر صحبت رو باز کنم و مثل توی فیلما باهم دوست بشیم و بعدش عاشق بشیم و ... .

ولی همیشه راهمو میگیرم و میرم. میدونین چرا؟ چون میترسم. واقعا نمیدونم از چی میترسم ولی میترسم. ولی جرئتشو ندارم.هیچ وقت جرئت این رو نداشتم و بارها و بارها داره واسم اتفاق میفته. همیشه هم ساعت ها به طرف فکر میکنم و به خودم فحش میدم. ولی همیشه دوباره همین جوری میشه. مثل امروز یا مثل خیلی روزهای دیگه.

با توجه به اینکه هیچ عشق و دوستی ای بدون وارد شدن یکی از طرفین شکل نمیگیره ، در نتیجه من محکوم به تنهایی ام.

مگه اینکه وقتی توی پارک روی نیمکت نشستم و دارم به درختا نگاه میکنم یکی بیاد و کنارم بشینه و سرصحبت رو باز کنه.

و من همیشه موقعی که توی پارک نشستم دارم به درختا نگاه میکنم ، آرزو میکنم که یکی بیاد کنارم بشینه و سر صحبت رو باز کنه!

|این یه مطلب خاص بود (واسه ی من ، وگرنه شما که زندگی خودتون رو میکنید.)|

۹۶/۰۵/۲۴
من !!

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی