داستان های من و زندگی

| داستان هایی کسل کننده از روزمرگی

۵۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

یه روز و شب باهاش رفته بودم بیرون

اون شب دیگه خسته بود

بهم گفت که من چجوری هنوز انرژی دارم؟

گفتم که من همیشه شب ها انرژیم زیاد میشه ؛ و به خاطر همینه که بعضی شب ها هم زیاد بیدار میمونم

ولی دروغ میگفتم. دلیل انرژی و شب بیداری ها فقط خودش بود ؛ وقتی وجود فیزیکی یا غیر فیزیکی توی زندگیم نداشت از کوالاهاهم خسته تر بودم.

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۴۰
من !!

کسی میتونه بگه چجوری بفهمم زندم یا نه؟

۲ نظر ۱۶ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۳۷
من !!

نمیشه فهمید بعضی آدما دوستت دارن یا نه

چون اونا با همه مهربونن

باید ازونا دوری کرد ؛ چون همیشه باعث میشن هیچ وقت نفهمی که تو فقط دوستشون داری یا اونم دوستت دارن

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۳۲
من !!

خیلی خوب میشه که همه ی غصه هاتو توی روز جمع کنی توی خودت و آخر سر ساعت 9 شب بزاریشون دم در

ولی این عوضیا انگار تا آخرش باهاتن

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۳۷
من !!

با ناراحتی لباس هایش را میپوشد. با نارحتی از خانه بیرون میرود. با ناراحتی ماشین میگیرد. با ناراحتی حساب میکند. با ناراحتی کنار در می ایستد. نفس عمیقی میکشد. لبخند میزند و به جمع دوستانش وارد میشود.

این داستان منه. داستان اصلی من. یه لبخند دروغی که هیچکی متوجهش نمیشه.

۱ نظر ۱۶ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۵۰
من !!

وقتی اتافم رو توی همه ی روز تاریک نگه میدارم شب و روز حس نمیکنم و عاشق این کارم

وقتی چشمامو میبندم و تغییرات زندگی رو حس نمیکنم هم راحت ترم

۰ نظر ۱۵ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۸
من !!

رفتم کنار دریا ؛ شعر آی آدمها ی نیما توی ذهنم اومد؛ همه ی تفریحاتم فنا شد...

شاید واسه ی همینه که ما به فکر هم نیستیم...توی لحظه زندگی کردن و فکر نکردن شادی آوره

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یکنفردر آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم‌ میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید.

۰ نظر ۱۵ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۲
من !!

توی لیست وبلاگای بروز بلاگفا اسم یه وبلاگ توچهم رو جلب کرد. الان دارم همه ی مطلباشو میخونم.

مثل خودمه.......... انگار خودم نوشتمش

میترسم عاشقش بشم

ولی تا حالا که عاشق خودم نشدم!!! شدم؟

۰ نظر ۱۵ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۴
من !!

چی؟ این زندگی منه؟

پس این عوضیا توش چه غلطی مکنن؟

۰ نظر ۱۵ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۲
من !!

(به آخرش میرسد)

از خدا میپرسه : چی؟ زندگی همین بود.

(خدا نگاهی میکنه و با بیحوصلگی جواب سوالی که هروز انسان ازش میپرسه رو میده)

خدا میگه: آره ؛ معلومه همین بود. نگاه کن . دیگه هیچی نیست.

میگه: ای بابا ؛ فک کنم اشتباه اومدم . من که میرم از اول شروع کنم.

و خدا با لبخند به انسان که داره دور میشه نگاه میکنه.

۰ نظر ۱۵ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۳۵
من !!