نشستن تو پارک و زل زدن به درختا
خیلی بارها شده که یه پسر یا دختری (اینجوری میگم تا جنسیتم رو نفهمید :) ) رو ببینم و با خودم بگم که چه دختر/پسر جذابی ، و دلم بخواد برم تا باهاش حرف بزنم. و سر صحبت رو باز کنم و مثل توی فیلما باهم دوست بشیم و بعدش عاشق بشیم و ... .
ولی همیشه راهمو میگیرم و میرم. میدونین چرا؟ چون میترسم. واقعا نمیدونم از چی میترسم ولی میترسم. ولی جرئتشو ندارم.هیچ وقت جرئت این رو نداشتم و بارها و بارها داره واسم اتفاق میفته. همیشه هم ساعت ها به طرف فکر میکنم و به خودم فحش میدم. ولی همیشه دوباره همین جوری میشه. مثل امروز یا مثل خیلی روزهای دیگه.
با توجه به اینکه هیچ عشق و دوستی ای بدون وارد شدن یکی از طرفین شکل نمیگیره ، در نتیجه من محکوم به تنهایی ام.
مگه اینکه وقتی توی پارک روی نیمکت نشستم و دارم به درختا نگاه میکنم یکی بیاد و کنارم بشینه و سرصحبت رو باز کنه.
و من همیشه موقعی که توی پارک نشستم دارم به درختا نگاه میکنم ، آرزو میکنم که یکی بیاد کنارم بشینه و سر صحبت رو باز کنه!
|این یه مطلب خاص بود (واسه ی من ، وگرنه شما که زندگی خودتون رو میکنید.)|