داستان های من و زندگی

| داستان هایی کسل کننده از روزمرگی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مولانا» ثبت شده است

معمولا هرروز بیتایی ازین شعر که مولانا موقع مرگش گفته به ذهنم میاد.این شعر ارزشش شاید خیلی زیاد باشه.چون معمولا حرفای باارزش رو واسه ی آخر نگه میدارن.

|اونایی که امروز به یادم اومده بود رو بولد کردم|

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده

بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا

بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد

ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد

پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد

از برق این زمرد هی دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی

تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۳۵
من !!